داستان امام رضا و انگور و قصه کرامت آن حضرت
یک کسی خدمت امام رضا (علیه السلام) رسید ، گفت : آقا من فقیر هستم ، مشکل دارم ، از جهت مالی چطور هستم و خانواده من چطور هستند ، شروع به گفتن کرد. یک سینی انگور در مقابل امام رضا (علیه السلام) بود ، یک شاخه انگور برداشت و به او داد. این شخص متعجب شد. گفت : آقا من انگور می خواهم چه کار بکنم. زن و فرزند من گرسنه هستند ، انگور چه فایده ای برای من دارد. این انگور را کنار گذاشت. امام هیچ چیزی نگفت. یک چند لحظه گذشت ، یک کسی دیگر آمد وارد اتاق شد ، آقا سلام علیکم. حضرت جواب سلام او را دادند. یک دانه انگور به او تعارف کرد.
برق خوشحالی در چشم آن تازه وارد جهید. گفت : آقا از شما ممنون هستم ، من آمده بودم شما را ببینم اما شما چقدر کریم هستی ، یک دانه انگور را می گیرم و به خانه می برم و در یک ظرف آب می چکانم همه بخورند و خانواده تبرک بشوند. امام شاخه انگور را به او داد. گفت : آقا همان کافی بود ، از شما ممنون هستم ، شما چقدر کریم هستید ، شاخه را گرفت. امام سینی انگور را به او داد. گفت : آقا من اصلا آمده بودم خود شما را ببینم ، دل من برای شما تنگ شده بود ، شما چقدر کریم هستید. امام فرمود : یک کاغذی یک چیزی بیاورید. نوشت باغ های انگور خود را به این بخشیدم. گفت : آقا زبان من لال شد ، دیگر اصلا نمی دانم چطور می توان تشکر تو را بکنم. من آمده بودم شما را ببینم. امام فرمود : و آن زمین های اطراف آن را. گفت : آقا من دیگر هیچ چیزی نمی توانم بگویم.
این طرف اولی که آن گوشه نشسته بود ، دید عجب من محتاج بودم ، امام همین طور خروار خروار دارد به این می بخشد. بلند شد گفت : آقا مثل این که ما محتاج بودیم ، این آمده بود فقط شما را ببیند ، دل او تنگ شده بود ، من محتاج بودم. چرا به او این قدر دادی؟ امام زیر آن نوشته اضافه کرد : «لَئِنْ شَکَرْتُمْ لَأَزیدَنَّکُمْ وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابی لَشَدیدٌ»[1] من اول یک شاخه انگور به تو دادم ، تو اعتراض کردی ، قدر ندانستی. یک دانه انگور به او دادم ، قدردانی کرد می خواهی اضافه شود؟! سنت خدا این است که برکات خود را برای آن کسی می فرستد که شاکر باشد.