ثبت بیوگرافی در گوگل
ثبت بیوگرافی در ویکی پدیا
تبلیغات

در این مطلب جدید در سال 1403 و سال 2024 ، اشعار رهی معیری درباره عشق و شعر رهی معیری در مورد خدا و شعر تنهایی رهی معیری و اشعار عاشقانه رهی معیری گنجور و شعر رهی معیری در مورد زندگی و اشعار کوتاه رهی معیری و شعر غم دل رهی معیری و اشعار رهی معیری درباره مرگ و شعر رهی معیری درباره جوانی در نم نمک.

اشعار رهی معیری درباره عشق

رهی معیری متولد 10 اردیبهشت 1288 در تهران با تخلص رهی از غزلسرایان معاصر ایران و از ترانه سرایان و تصنیف سرایان به نام بود. از ترانه های سروده شده توسط وی می توان «شد خزان» ، «شب جدایی» ، «کاروان» ، «مرغ حق» ، «من از روز ازل» و «جوانی» را نام برد. وی در 24 آبان 1347 در تهران درگذشت.اشعار رهی معیری درباره عشق و زندگیاشعار رهی معیری درباره عشق و زندگی

در ادامه گزیده اشعار رهی معیری مخصوصا اشعار رهی معیری درباره عشق را در نم نمک گرداوری کرده ایم که در ادامه خواهیم دید.

آرامگاه رهی معیری در گورستان ظهیرالدوله

نغمه حسرت

یاد ایامی که در گلشن فغانی داشتم

در میان لاله و گل آشیانی داشتم

گرد آن شمع طرب می سوختم پروانه وار

پای آن سرو روان اشک روانی داشتم

آتشم بر جان ولی از شکوه لب خاموش بود

عشق را از شوق بودم خک بوس درگهی

چون غبار از شکر سر بر آستانی داشتم

در خزان با سرو و نسرینم بهاری تازه بود

در زمین با ماه و پروین آسمانی داشتم

درد بی عشقی ز جانم برده طاقت ورنه من

داشتم آرام تا آرام جانی داشتم

بلبل طبعم رهی باشد ز تنهایی خموش

نغمه ها بودی مرا تا همزبانی داشتم

شد خزان

شد خزان گلشن آشنایی بازم آتش به جان زد جدایی

عمر من ای گل طی شد بهر تو وز تو ندیدم جز بد عهدی و بی وفایی

با تو وفا کردم ، تا به تنم جان بود عشق و وفا داری ، با تو چه دارد سود

آفت خرمن مهر و وفایی نو گل گلشن جور و جفایی

از دل سنگت آه

دلم از غم خونین است روش بختم این است

از جام غم مستم دشمن می پرستم

تا هستم

تو مست از می به چمن چون گل خندان از مستی بر گریه من

با دگران در گلشن نوشی می من ز فراغت ناله کنم تا کی؟

تو و می چون لاله کشیدن ها من و چون گل جامه دریدن ها به رقیبان خاری دیدن ها

دلم از غم خون کردی چه بگویم چون کردی

دردم افزون کردی

برو ای از مهر و وفا عاری برو ای عاری ز وفاداری

که شکستی چون زلفت عهد مرا

دریغ و درد از عمرم که در وفایت شد طی

ستم به یاران تا چند جفا به عاشق تا کی

نمی کنی ای گل یک دم یادم که همچو اشک از چشمت افتادم

آه از دل تو

گر چه ز محنت خوارم کردی با غم و حسرت یارم کردی

مهر تو دارم باز

بکن ای گل با من هر چه توانی ناز

کز عشقت می سوزم باز

به کنارم بنشین

تا آساید دل زارم بنشین

بنشین ای گل به کنارم بنشین

سوز دل میدانی ، بنشین تا بنشانی ، آتش دل را

یک نفس مرو که جز غم ، همنفس ندارم

یار کس مشو که من هم جز تو کس ندارم

ماه من به دامنم بنشین کز غمت ستاره بارم

شکوه ها ز دوریت هر شب با مه و ستاره دارم

من چه باشم بسته بندت نیمه جانی صید کمندت آرزومندت

از غمت چون ابر بهارم ای به از گلهای بهاری روی دلبندت

ای شمع طرب ، سوزم همه شب بنشین که شود طی شب تارم بنشین ، به کنارم بنشین

مرو مرو که بی تابم من

درون آتش و آبم من

دامنم ، ز اشک غم تر باشد

خارم ای گل ، بستر باشد

بیا بیا که نوشم جامی ستانم از دهانت کامی ، طره تو بوسه باران سازم

گه جان یابم

گه جان بازم

مه فتنه گرم چه روی ز برم؟ چون ز دلداری آمدی باری ،

تا به پایت جان ، بسپارم بنشین

به کنارم بنشین.


اشعار رهی معیری درباره عشق

اشعار رهی معیری

خیال انگیز

خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سراپایی

نداری غیر ازین عیبی که میدانی که زیبایی

من از دلبستگی های تو با ایینه دانستم

که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی

بشمع و ماه حاجت نیست بزم عاشقانت را

تو شمع مجلس افرو.زی تو ماه مجلس آرایی

منم ابر و تویی گلبن که می خندی چو می گریم

تویی مهر و منم اختر که م یمیرم چو می ایی

مراد ما نجویی ورنه رندان هوس جو را

بهار شادی انگیزی حریف باده پیمایی

مه روشن میان اختران پنهان نمی ماند

میان شاخه های گل مشو پنهان که پیدایی

کسی از داغ و درد من نپرسد تا نپرسی تو

دلی بر حال زار من نبخشد تا نبخشایی

مرا گفتی : که از پیر خرد پرسم علاج خود

خرد منع من از عشق تو فرماید چه فرمایی

من آزرده دل را کس گره از کار نگشاید

مگر ای اشک غم امشب تو از دل عقده بگشایی

رهی تا وارهی از رنج هستی ترک هستی کن

که با این ناتوانی ها بترک جان توانایی

سوزد مرا سازد مرا

ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند

بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند

زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم

غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند

نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد

با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند

سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا

وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند

بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی

یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند

حدیث جوانی

اشکم ولی بپای عزیزان چکیده ام

خارم ولی بسایه گل آرمیده ام

با یاد رنگ و بوی تو ای نو بهار عشق

همچون بنفشه سر بگریبان کشیدهام

چون خک در هوای تو از پا افتاده ام

چون اشک در قفای تو با سر دویدهام

من جلوه شباب ندیدم به عمر خویش

از دیگران حدیث جوانی شنیده ام

از جام عافیت می نابی نخورده ام

وز شاخ آرزو گل عیشی نچیده ام

موی سپید را فلکم رایگان نداد

این رشته را به نقد جوانی خریده ام

ای سرو پای بسته به آزادگی مناز

آزاده من که از همه عالم بریده ام

گر می گریزم از نظر مردمان رهی

عیبم مکن که آهوی مردم ندیده ام

حصار عافیت

نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟

بهار تازه به برگ خزان چه خواهد کرد؟

به من که سوختم از داغ مهربانی خویش

فراق و وصل تو نامهربان چه خواهد کرد؟

سرای خانه بدوشی حصار عافیت است

صبا به طایر بی آشیان چه خواهد کرد؟

ز فیض ابر چه حاصل گیاه سوخته را؟

شراب با من افسرده جان چه خواهد کرد؟

مکن تلاش که نتوان گرفت دامن عمر

غبار بادیه با کاروان چه خواهد کرد؟

به باغ خلد نیاسود جان علوی ما

به حیرتم که در این خکدان چه خواهد کرد؟

صفای باده روشن ز جوش سینه اوست

تو چاره ساز خودی آسمان چه خواهد کرد؟

به من که از دو جهان فارغم به دولت عشق

رهی ملامت اهل جهان چه خواهد کرد؟

بیوگرافی

پیج اینستاگرام نم نمک

این مطلب مفید بود؟
(0 رای)
0%

نظر دادن