زمینه پیدایش
در دوره ای که خانه ها مثل امروز حمام نداشتند ، هر محله یا شهری تنها یک حمام عمومی داشت که تمام مردم شهر از آن حمام عمومی استفاده می کردند. این حمام ها سقف های بلند و گنبدی داشتند و حوضچه ای در وسط حمام که وقتی آب گرم در آن می ریختند ، حمام بخار می کرد و صدا خیلی خوب در حمام می پیچید و هر وقت شخصی در حمام می خواند صدایش بسیار خوب و صاف به گوش می رسید.
یک روز صبح که یک مرد به حمام عمومی رفته بود ، دید کسی در حمام نیست و حمام خیلی خلوت است. مرد دلش خواست بزند زیر آواز و کمی بخواند. وقتی شروع به خواندن کرد. از صدایش که در فضای حمام می پیچید خیلی خوشش آمد و همینطور که خودش را می شست با صدای بلند هم آواز می خواند. کمی که گذشت به خودش گفت : چرا من چنین صدای خوشی داشتم و از آن استفاده نمی کردم؟ من با این صدای دلنشین می توانم از خوانندگان معروف دربار شوم و در جشن های دربار بخوانم و کیسه کیسه سکه طلا پاداش بگیرم و از این زندگی سخت و پرمشقت نجات پیدا کنم.
مرد با این فکر سریع کارهایش را کرد و از حمام خارج شد و یک راست به خانه اش رفت ، بعد بهترین لباس هایش را پوشید و به طرف قصر پادشاه حرکت کرد. گذشتن از صف نگهبانان قصر کار بسیار سختی بود ، ولی مرد به هر شکلی بود توانست اجازه دیدار حضوری پادشاه را بگیرد. او به همه اطرافیان پادشاه گفت : من صدای بسیار خوبی دارم ولی این استعدادم را تا به امروز نتوانسته بودم کشف کنم و امروز اتفاقی این استعدادم را کشف کردم. اما امروز آمده ام تا با صدای زیبایم برای پادشاه کمی آواز بخوانم.
وقتی مرد به حضور پادشاه رسید اجازه گرفت و شروع کرد به آواز خواندن. هنوز یک لحظه نگذشته بود که همه حاضرین در قصر گوشهایشان را گرفتند و با دست به او اشاره کردند که دیگر نخواند. مرد که خودش هم فهمیده بود صدایش ، آن صدای داخل حمام نیست سکوت کرد پادشاه گفت : ما را مسخره کردی؟ این صدا قابل تحمل نیست چه برسد دلنشین.
مرد ترسید و گفت : اگر اجازه بدهید یک خمره بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای من بیاورند تا صدای واقعی مرا بشنوید. پادشاه که کاری نداشت و حوصله اش سر رفته بود ، دستور داد تا خمره ای بزرگ را تا نصفه آب کنند و برای مرد بیاورند. خمره را که آوردند ، مرد سرش را در خمره فرو کرد و شروع کرد به آواز خواندن. کمی که خواند خودش احساس کرد که صدایش آنچه توقع اش را داشته نیست. مرد با ناامیدی سرش را از خمره درآورد و حاکم که احساس کرد مرد دارد آنها را مسخره می کند دستور داد تا نگهبانان چند ترکه چوبی بیاورند و در خمره بیندازند و آنقدر این ترکه را خیس کنند و مرد را کتک بزنند تا آب خمره تمام شود.
نگهبانان چند ترکه آوردند. سپس ترکه ها را در خمره می بردند ، تر می کردند و به تن و بدن مرد آوازه خوان می زدند. با هر ضربه ای که مرد می خورد ، به جای داد و بیداد فقط می گفت : خدا رو شکر. کمی که گذشت پادشاه که می دید با هر ضربه مرد آوازه خوان یکبار خدا را شکر می کند ، به نگهبانان گفت دست نگهدارید و از مرد آوازخوان پرسید : مرد حسابی تو در قبال کار اشتباهی که کردی ترکه می خوری ، پس چرا خدا را شکر می کنی؟
مرد آوازخوان گفت : من امروز صبح در حمام آواز خواندم و احساس کردم صدای خوبی دارم. خدا را شکر می کنم که اینجا و در خمره نصفه آب ، در حضور شما خواندم. من می خواستم از شما بخواهم به حمام بیایید تا در آنجا برای شما برنامه اجرا کنم. اگر شما آنجا می آمدید و چنین دستوری را تا تمام شدن آب خزینه حمام صادر می کردید ، من زیر ضربات ترکه ها حتما می مردم.
پادشاه از جواب هوشمندانه مرد آوازخوان خوشش آمد و به نگهبانان دستور داد دست نگهدارند و از مجازات مرد آوازخوان چشم پوشی کرد.