روزی روزگاری بر روی درختی وسط یک شهر بزرگ کلاغی زندگی می کرد که تازه تخم گذاشته بود و از آنها مراقبت می کرد. تا اینکه جوجه هایش سر از تخم درآوردند و کلاغ صاحب سه جوجه کلاغ کوچک شد. کلاغ مادر که خیلی خوشحال بود ، به شدت از جوجه هایش مراقبت می کرد. برای آنها غذا تهیه می کرد و با بال هایش سایبان برای جوجه هایشان می ساخت.
یک روز که کلاغ برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفته بود ، گربه به لانه او حمله کرد و دو تا از جوجه هایش را خورد. جوجه سومی که خیلی زرنگ و باهوش بود از دست گربه فرار کرد و توانست خود را در لابه لای برگ های درختان پنهان کند و زنده بماند. هنگامی که کلاغ مادر به لانه بازگشت و جوجه هایش را پیدا نکرد شروع به گریه و زاری کرد که ناگهان جوجه کلاغ کوچک خودش را نشان داد و گفت : مادر من توانستم از دست گربه فرار کنم. کلاغ مادر تا جوجه اش را دید خوشحال شد و خدا را شکر گفت که حداقل یکی از جوجه هایش زنده مانده. بعد از این اتفاق کلاغ مادر از جوجه اش دور نمی شد و به شدت از او مراقبت می کرد.تا اینکه وقت آموختن پرواز به کلاغ شد. مادرش با حوصله و مهربانی فراوان تمام فوت و فن پرواز را به او آموخت. کم کم جوجه کلاغ می توانست خود به تنهایی پرواز کند. و مادرش از اینکه جوجه کلاغ با سرعت توانسته راه و رسم پرواز را بیاموزد بسیار خوشحال بود.
یک شب کلاغ مادر به جوجه اش گفت : تو دیگر بزرگ شده ای و می توانی از خودت مراقبت کنی. فقط خیلی مراقب آدم ها باش ، چون بچه آدم ها همیشه در پی آزار و اذیت جوجه ها و پرنده ها هستند. تو باید خیلی مواظب خودت باشی. بچه کلاغ که با دقت به حرف های مادرش گوش می کرد فکر کرد و گفت : خیالت راحت مادر اگر دیدم که آدم ها خم شده اند تا از روی زمین سنگ بردارند ، فرار می کنم «اگر تو کلاغی من بچه کلاغم.»