ثبت بیوگرافی در گوگل
ثبت بیوگرافی در ویکی پدیا
تبلیغات

در این مطلب جدید در سال 1403 و سال 2024 ، داستان در مورد حسادت و داستان عبرت آموز حسادت و داستان موش حسود و نقاشی کودکانه در مورد حسادت و داستان کوتاه در مورد بادکنک و داستان کرم حسود و داستان کودکانه در مورد همسایه و انشا در مورد حسادت و درباره حسادت و داستان جالب و داستان کوتاه و داستان کودکانه و داستان کوتاه کودکانه و داستان در مورد حسادت برای کودکان را در نم نمک ببینید.

قصه های کودکانه و عبرت آموز درمورد حسادت

حسادت از واکنش های عاطفی و احساس آزار دهنده ای است که در افراد مختلف از جمله کودکان دیده می شود. کودکان مفهوم حسادت را درک نمی کنند پس برچسب حسود را به آنها نسبت ندهید و با قصه گویی به آنها بفهمانید که حسادت کار بدی است. در این بخش از نم نمک چند داستان کودکانه و زیبا درباره حسادت آورده ایم.داستان های کودکانه و عبرت آموز درمورد حسادتداستان های کودکانه و عبرت آموز درمورد حسادت

داستان های جالب در مورد حسادت برای کودکان

داستان جالب حسادت سنجاب به کبوتر

یکی بود یکی نبود ، توی یه جنگل قشنگ و سرسبز تو یه درخت مهربان یه سنجاب باهوش و زرنگ زندگی می کرد. درخت خیلی مهربون بود و با همه حیوانات جنگل به خوبی رفتار می کرد و اگه کسی نیاز به غذا و میوه داشت ، میوه های رنگارنگش را در اختیار او قرار می داد.

سنجاب که خیلی درخت رو دوست داشت ، از کارها و مهربونی های درخت عصبانی می شد و دوست داشت که درخت فقط مال او باشد.

یک روزهوا طوفانی شد و باد شدیدی شروع به وزیدن کرد ، کبوتر زیبا و کوچکی در هوای طوفانی به درخت پناه آورد و درخت مهربان به او جا و غذا داد.

سنجاب که محبت درخت نسبت به کبوتر رو دید ، از درخت مهربون ناراحت شد و به کبوتر حسادت کرد و به فکر نقشه ای افتاد تا کبوتر رو از درخت دور کند. به همین خاطر وقتی کبوتر به اطراف جنگل برای تهیه غذا رفت ، شروع به بدگویی درباره کبوتر کرد.

و به درخت گفت که کبوتر همش می گه که درخت خیلی کهنه است و همین روزهاست که خشک بشه و میوه هاش هم تلخ و بی مزه است.

سنجاب خیلی این کارش رو تکرار کرد تا درخت حرف هایش رو باور کرد و وقتی کبوتر برگشت ، کبوتر از خود راند و بیرون کرد و به حرف های کبوتر که می گفت من چیزی نگفتم اعتنایی نکرد.

کبوتر به ناچار و با ناراحتی درخت را ترک کرد اما زمانی که دور می شد ، مرد تبر به دستی را دید که به سمت درخت می رفت تا درخت را ببرد.

کبوتر که متوجه شد خطر بزرگی درخت را تهدید می کند ، راه خود را کج کرد و به سمت کلبه جنگل بان پرواز کرد تا جنگل بان را خبر کند و جلوی این خطر بزرگ را بگیرد.

داستان جالب حسادت سنجاب به کبوتر

سنجاب که متوجه مرد تبر به دست شد ، با خود گفت من که خیلی زرنگ هستم فرار می کنم تا مرد تبر به دست به من آسیبی نرساند پس فرار کرد و به کمک خواستن درخت توجه نکرد.

مرد تبر به دست نزدیک درخت رسید اما همین که می خواست ضربه ای به درخت بزند ، جنگل بان به موقع رسید و جان درخت را نجات داد.

درخت وقتی فهمید که کبوتر او را نجات داده از رفتار خود خجالت زده شد و کبوتر را در آغوش گرفت و سالیان سال در کنار هم خوش و خرم زندگی کردند.

بچه های عزیزم سنجاب که فکر می کرد خیلی باهوش و زرنگ است در هنگام فرار گرفتار دام صیاد شد. عزیزانم حسادت سبب آزار رسیدن به افراد میشه مثل سنجاب قصه ما که خیلی خوب و خوش در کنار درخت زندگی می کرد اما حسادت او سبب شد گرفتار صیاد شود و به تباهی برسد.

قصه بادکنک حسود

یکی بود یکی نبود. روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دوتا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود.

بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است ، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت : عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم.

بادکنک سفید گفت : زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت : من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگترشوم.

داستان بادکنک حسود

وقتی زهرا خواب بود ، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود ، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت.

بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است ، بادش بیشتر می شه ، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد.

بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود ، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید.

قصه دوستی سنجاب و خرگوش

یکی بود ، یکی نبود ، توی یه جنگل زیبا و سرسبز یک خرگوش و سنجاب زندگی می کردند که دوست های خوبی برای هم بودند و با هم بسیار مهربان بودند.

در نزدیکی لانه آن ها یک موش بد جنس و بد اخلاق زندگی می کرد که با کسی دوست نبود و از مهربانی سنجاب و خرگوش با هم ناراحت بود و در پی این بود که نقشه ای بکشد تا خرگوش و سنجاب دیگر دوست نباشند و برای همیشه قهر کنند.

یک روز برای پیدا کردن غذا خرگوش و سنجاب بیرون از لانه رفتند ، موش آرام آرام به لانه سنجاب نزدیک شد. سنجاب در گوشه لانه ، یک کیسه گردو داشت که برای زمستان خود کنار گذاشته بود. موش که دید آنها بیرون هستند و کسی در لانه نیست ، درون لانه رفت و دو سه مشت گردو برداشت و زود بیرون آمد. گردو ها را به لانه خرگوش برد و زیر پوشال ها پنهان کرد تا سنجاب فکر کند خرگوش از خانه اش دزدی کرده است.

خرگوش و سنجاب از بیرون برگشتند و وقتی خرگوش به خانه رفت متوجه به هم ریختگی گردوهای خود شد ، به همین خاطر در این باره از موش که همسایه او بود ، سوال کرد و گفت : آقا موشه تو ندیدی که چه حیوانی وارد خانه من شده؟

موش گفت : چرا دیدم خرگوش وارد خانه تو شد و چند تا گردو برداشت و به لانه خود برد.

سنجاب گفت : من و خرگوش امروز با هم بودیم.

موش گفت : می دانی که خرگوش چقدر تند و تیز است ، حتما به بهانه خوردن آب به خانه تو آمده و گردو دزدیده.

سنجاب باور نکرد و گفت : خرگوش دوست من است ، چرا باید خرگوش این کار زشت را بکند؟

موش گفت : اگر باور نمی کنی بیا با هم به لانه او برویم تا به چشم خود ببینی.

وقتی به خانه خرگوش رسیدند ، موش گفت : آمده ایم لانه تو را بگردیم ، تو از لانه سنجاب گردو برداشته ای.

خرگوش که هنوز گردو ها را زیر پوشال ها ندیده بود گفت : من گردو دوست ندارم که از لانه خرگوش بردارم.

موش گردوها را از زیر پوشال در آورد و به سنجاب نشان دادو به سنجاب گفت : « برویم.»

اما ناگهان گنجشک که در برابر لانه ایستاده بود و حرف های آنها را شنیده بود ، گفت : من امروز روی شاخه های درخت نشسته بودم که دیدم موش به لانه تو رفت و گردو ها را برداشت و به لانه خرگوش برد. اگر باور نمی کنی هنوز رد پای موش روی زمین به خوبی پیداست که دو بار به لانه خرگوش آمده است.

داستان جالب دوستی سنجاب و خرگوش

موش ساکت شد و خرگوش از گنجشک تشکر کرد و به سنجاب گفت : من اگر گردو می خواستم از تو می گرفتم و این کار بد را انجام نمی دادم.

سنجاب شرمنده شد و از او معذرت خواهی کرد.موش هم خجالت زده گفت : « من به دوستی شما حسادت می کردم چون هیچ دوستی ندارم و تنها هستم.»

خرگوش گفت : تو اگر مهربان باشی و کار بدی نکنی همه با تو دوست می شوند.

موش گفت : خواهش می کنم مرا ببخشید ، قول می دهم کار بدم را تکرار نکنم و حسادت نکنم ، با من دوست می شوید؟

خرکوش و سنجاب گفتند : بله که دوست می شویم و همدیگر را در بغل کردند و آشتی کردند و از آن روز به بعد سنجاب و خرگوش و موش برای هم دوستان خوبی شدند.

بچه های نازنینم حسادت باعث می شود که انسان همه را از خود بیرنجاند و هیچ کس دوست نداشته باشد که با او دوست باشد.

بیوگرافی

پیج اینستاگرام نم نمک

این مطلب مفید بود؟
(1 رای)
100%

نظر دادن