ثبت بیوگرافی در گوگل
ثبت بیوگرافی در ویکی پدیا
تبلیغات

در این مطلب جدید در سال 1403 و سال 2024 ، ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن و داستان ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن و معنی ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن و عکس ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن و ضرب المثل با استخوان و ضرب المثل با زخم در نم نمک.

زمینه پیدایش ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن

در روزگاران گذشته ، در شهری کوچک ، قصابی مشغول کار با ساتورش بود که ناگهان ضربه را به جای گوشت روی دستش زد و دستش را زخمی کرد.ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتنضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن

حکیم شهر را خبر کردند. حکیم آمد روی زخم مرهم گذاشت و خواست زخم را ببندد که دید تکه استخوانی ریز گوشه قصابی افتاده و فکری به ذهنش رسید. حکیم تکه استخوان را برداشت و بدون آنکه کسی متوجه آن شود روی زخم گذاشت و روی آن را بست.

بعد از آن ، یک روز در میان قصاب به خانه حکیم باشی می رفت که زخم را بررسی کند. حکیم مرهم بر روی زخم می گذاشت و دوباره روی زخم را می بست. قصاب هر روز مقداری گوشت تازه و مبلغی پول در ازاء کار حکیم به او می داد.

ضرب المثل استخوان لای زخم گذاشتن

تا اینکه روزی از روستای کناری مردی به سراغ حکیم آمد و گفت : پدرم از اسب به زمین خورده از آن روز کمر و پاهایش درد می کند. شاید هم شکسته از شما می خواهم به کمکش بیایید اگر به او کمک نکنید احتمال دارد از شدت درد بمیرد. حکیم باشی مجبور شد برای معالجه پدر آن مرد با او راهی شود. ولی قبل از حرکت مریض هایش را به پسرش که سالها در کنار پدر تعلیم دیده بود سپرد. فردای آن روز قصاب نزد حکیم باشی آمد و دید پسرش به جای حکیم مشغول مداوای بیماران است ، قصاب گوشت را که با خود آورده بود به پسر حکیم داد و منتظر ماند.

وقتی نوبت به قصاب رسید ، حکیم جوان زخم را باز کرد تا ببیند چقدر بهبود یافته که تکه استخوانی را لای زخم دید. با احتیاط استخوان را درآورد ، مرهم گذاشت و زخم را بست. سپس گفت : فکر می کنم تا چند روز دیگر خوب خوب شوی دو روز بعد که قصاب دوباره به دیدن حکیم جوان رفت. مقداری گوشت تازه با خود برد و گفت : ممنون زخم دستم خوب شد و به راحتی می توانم دستم را تکان بدهم. حکیم زخم را باز کرد و دید زخم به خوبی جوش خورده ، روی زخم را دوباره مرهم گذاشت و زخم را بست و گفت : دیگر لازم نیست به من مراجعه کنی تا چند روز آینده زخمت کاملا خوب می شود. بعد از یک هفته حکیم باشی پدر از مسافرت بازگشت و خسته و گرسنه به خانه رسید. بعد از سلام و احوالپرسی به همسرش گفت : اگر غذایی برای خوردن داریم بیاور. همسرش سفره را پهن کرد و خوراک بادمجان و گوجه بدون گوشت برایش آورد.

حکیم باشی گفت : غذا همین است؟ خبری از گوشت و کباب نیست؟ زنش گفت : شما که نبودید ، گوشت بخرید ، پسرمان هم به حدی سرش شلوغ بود که وقت خرید نداشت.

حکیم فهمید پسر باهوشش با استخوان چه کرده. رو کرد به پسرش کرد و گفت : چه شده؟ مگر قصاب برای مداوای دستش پیش تو نیامد؟ پسر گفت : بله آمد شما فراموش کرده بودید استخوانی که لای زخم او بود بردارید. به خاطر همین زخم تازه می ماند و خوب نمی شد من استخوان را برداشتم ، زخم جوش خورد و دست قصاب خوب خوب شد. پدر گفت : همین کار را کردی که شام امشبمان گوشت ندارد. پسر تعجب کرد و گفت : مگر نباید استخوان را از لای زخم برمی داشتم؟ پدر گفت : تو جوانی و تازه کار ، من خودم آن استخوان را لای زخم قصاب گذاشتم تا مدتی زخمش خوب نشود و او مجبور شود برود و بیاید و برایمان گوشت تازه بیاورد. حالا با این کار تو از فردا ما باید به دیدن قصاب برویم تا گوشت بخریم و تازه پولش را هم بدهیم.

بیوگرافی

پیج اینستاگرام نم نمک

این مطلب مفید بود؟
(6 رای)
73.4%

نظر دادن