ثبت بیوگرافی در گوگل
ثبت بیوگرافی در ویکی پدیا
تبلیغات

در این مطلب جدید در سال 1403 و سال 2024 ، ضرب المثل گربه را باید دم حجله کشت و ضرب المثل گربه را دم حجله باید کشت و داستان ضرب المثل گربه رو دم حجله کشتن و حکایت ضرب المثل گربه رو دم حجله کشتن و گربه رو دم حجله کشتن کنایه از چیست و داستان واقعی ضرب المثل گربه رو دم حجله کشتن و جریان ضرب المثل گربه رو دم حجله کشتن چیست و عروس دم حجله و گربه رو دم حجله کشتن به انگلیسی و کاربرد ضرب المثل گربه رو دم حجله کشتن و ضرب المثل گربه را دم حجله کشتن کجا استفاده می شود و داستان پند آموز ضرب المثل گربه رو دم حجله کشتن در نم نمک.

کاربرد و معنی ضرب المثل گربه را باید دم حجله کشت

ضرب المثل گربه را باید دم حجله کشت در مواردی بکار می رود که آدم در اول کار قدرت واقعی خود را نشان می دهد تا دیگران حساب کار دستشان بیاید.معنی ضرب المثل گربه را باید دم حجله کشت + داستانمعنی ضرب المثل گربه را باید دم حجله کشت + داستان

گربه را دم حجله کشتن

داستان ضرب المثل گربه را دم حجله باید کشت

روزی ، مادری دو پسر داشت که وقتی پسرانش به سنین جوانی رسیدند خیلی علاقمند بود تا برای آنها زن بگیرد. به همین دلیل هر روز یکی از دختران فامیل و همسایه ها را نشان می کرد و از پسر بزرگترش می خواست تا همراه او به خواستگاری آن دختر برود ، در خیلی از این خواستگاری ها مادر رفتار دخترها را نمی پسندید و در بعضی دیگر هم پسرش دخترها را نمی پسندید. تا چند سال مادر با وسواس تمام به دنبال یک دختر خوب که هم مورد پسند خودش و هم پسرش باشد گشت تا در نهایت یک عروس با این ویژگی برای پسرش پیدا کرد. چند ماهی از ازدواج پسر بزرگتر گذشت که کم کم اختلافات و مشکلات میان آنها بالا گرفت و دعوا و مشاجره جزء کارهای روزانه آنها شد.

از آن موقع به بعد پسر بزرگتر به برادر کوچکترش توصیه می کرد که اگر می خواهی روزگارت مثل من سیاه نشود هیچ وقت زن نگیر. برادر کوچکتر هر بار لبخند می زد و به او می گفت : تو راه زن داری را بلد نبودی. من مثل تو زن نمی گیرم. چند سالی که گذشت مادر خیلی دوست داشت برای پسر کوچکترش هم زن بگیرد. تا او هم هرچه زودتر صاحب زن و فرزند و خانواده شود. ولی از طرفی می دید که با اصرار به زن گرفتن پسرش به سلیقه خودش چه بلایی سر پسر بزرگترش آورده پس سکوت می کرد.

تا اینکه یک روز پسر کوچکتر به خانه آمد و گفت : مادر من اگر دختری را به شما پیشنهاد بدهم ، شما حاضرید برای من خواستگاری بروید؟ مادر که خیلی خوشحال شده بود ، گفت : من آرزویم شنیدن این حرف از دهان تو بود. حالا بگو ببینم این دختر خوشبخت چه کسی است که دل از پسر عزیز من برده؟

پسر گفت : مادرجان می خواهم به خانه ملک بانو بروی؟ مادر گفت : چی؟ خونه ملک بانو؟ پسر گفت : بله مادر من امروز در بازار دختر یکی یکدانه ملک بانو را دیدم. من خیلی از این دختر خوشم آمد و از تو می خواهم برای من به خواستگاری این دختر بروی.

مادر که آوازه اخلاق تند و بدخویی دختر ملک بانو را شنیده بود به پسرش گفت : مگر تو نشنیده ای که دختر ملک بانو چقدر بداخلاق و تندمزاج است؟ زن برادرت که همه از اخلاق او تعریف می کردند ، با ما اینطوری رفتار می کند وای به حال دختر ملک بانو که همه از او بد می گویند.

پسر لبخندی زد و گفت : مادر نگران نباش! آن برادرم بود که نمی دانست چطوری باید زن نگهدارد. من هیچ وقت اشتباه او را نمی کنم. من به روش خودم با زنم برخورد می کنم.

پسر هر جور بود مادرش را راضی کرد تا فردا به خواستگاری دختر ملک بانو بروند. فردای آن روز مادر با بی میلی برای پسرش به خواستگاری رفت.

خانواده دختر به خوبی از آنها استقبال کردند و بعد از صحبت های اولیه پاسخ مثبت خود را برای این ازدواج اعلام کردند و خیلی زود عروسی سر گرفت.

شب عروسی وقتی خانواده ها تازه عروس و داماد را به خانه جدیدشان رساندند از آنها خداحافظی کردند و به خانه های خود برگشتند. عروس و داماد که در حیاط نشسته بودند ، دیدند گربه ای به آنها نزدیک می شود داماد با خشم به گربه گفت برو برای من آب بیاور. گربه تنبل نگاهی به مرد کرد و گوشه حیاط نشست. مرد گفت : با توام گربه برو برای من آب بیاور و الا سرت را از بدنت جدا می کنم. گربه بیچاره که اصلا نمی فهمید او چه می گوید اصلا تکان هم نخورد و فقط او را نگاه کرد.

داماد جوان از جایش بلند شد و از آشپزخانه چاقویی آورد و سر گربه را از بدنش جدا کرد. با این کار خون گربه روی زمین پاشید. عروس جوان که این صحنه را می دید آنقدر ترسیده بود که نمی دانست چه بگوید. داماد عصبانی بعد از اینکه سر گربه را از بدنش جدا کرد و به دور انداخت ، دستهایش را شست و کنار باغچه نشست و رو به زنش گفت : یک کمی آب برای من بیاور. زن با سرعت رفت و ظرفی آب برای او آورد. از فردای آن روز زن با حالتی از ترس و دلهره تمام حرف های همسرش را گوش می کرد.

بعد از مدتی برادرش از او پرسید تو چطوری با زنت رفتار کردی که این قدر مطیع و فرمانبردار تو است؟ داماد ماجرای شب عروسی اش را تعریف کرد و گفت : بله برادر جان من گربه را دم در حجله کشتم. مرد که دید روش برادر کوچکترش برای همراهی همسرش خوب جواب داده تصمیم گرفت او هم این روش را به کار ببندد تا شاید تغییری در حوالش ایجاد شود. مرد با این امید شب موقع خواب به همسرش گفت : برو برای من آب بیاور. همسرش با خونسردی گفت : خودت برو و آب بخور.

مرد گفت : آب می آوری یا سرت را با شمشیر از بدنت جدا کنم. زنش با همان حالت خونسردی گفت : آن که این کارها را می کند برادرت است نه تو. بعد هم تو باید این کار را سال ها پیش انجام می دادی. برادرت همان شب اول دم در حجله این کار را کرده ، اما حالا دیگر حنای تو برای من رنگی ندارد.

بیوگرافی

پیج اینستاگرام نم نمک

این مطلب مفید بود؟
(6 رای)
73.4%

نظر دادن